عطیه نجارچی – دلم بخواهد یا نخواهد، حالش را داشته باشم یا نداشته باشم، وقتش باشد یا نباشد، اردیبهشت که میشود نمایشگاه کتاب را باید بروم. البته حالا که خرید کتاب با بن دانشجویی فقط از طریق سایت امکان پذیر است، بهانه مان برای چرخیدن بین صدها غرفه متنوع دیگر نمی تواند شبیه ژست “وارن بافت تاجر” که یکی از کتابخوان ترین افراد جهان است باشد. ما نهایتاً بتوانیم شبیه پروفسور بالتازار صبح به نیت کشف یک حقیقت از خانه به سمت نمایشگاه کتاب حرکت کنیم و حتماً ظهر خودمان را به ساندویچهای کباب ترکی نمایشگاه برسانیم. البته اگر بخواهیم هم نمی توانیم بیشتر از این خرج کنیم تا بیشتر ژست بگیریم؛ مشاهدات یک روزه من از پاکت هایی که دست مردم هنگام خروج از نمایشگاه بود هم موید این است که قدرت خرید کتاب کم شده خیلی هم کم شده. کتاب که باید مثل گوشت و برنج و مرغ و روغن در سبد خرید خانوار باشد حالا مثل همه اینها و حتی زودتر از این اقلام از سبد حذف شده. امسال ولی در نمایشگاه فقط گردشگر و خریدار کتاب و ساندویچ کبابترکیخور نیستم؛ یک کار دیگر هم باید انجام دهم: روایت حواشی نمایشگاه!برای من که نرمنویسی یا همان روایتگری و حاشیه نگاری را دوست دارم، خیلی سخت نیست ساعتها از حواشی و اتفاقات گوارا و ناگوار نمایشگاه بنویسم اما در پیدا کردن سوژه مشکل دارم؛ همیشه مشکل داشتم. اصلا آدمهای کمالگرا همینطور اند. دنبال یک سوژه دور از عقل و خارقالعاده و تکرارنشدنی اند که خب اغلب اشتباه میکنند. اگر راحت بگیرند، همه جا پر است از سوژههایی که میشود ساعتها مخاطب را با آن سرگرم کرد.وقتی رسیدم به ورودی شبستان امام خمینی داشتم به همینها فکر میکردم. رشته افکارم پاره شد. آخرین باری که اینجا بودم و قدم به قدمش غرفه بود و بازدید کننده بود، حدود یک سال و نیم پیش نمایشگاه حمل و نقل و لجستیک وزارت راه و شهرسازی بود. چشمم را که بلند کردم و چرخاندم، به قول مشهدی ها جای غرفهی وزارتخانه، غرفهی انتشارات انقلاب اسلامی را دیدم. جای غرفه شهر فرودگاهی امام خمینی، غرفه زیبا و بزرگ نهاد کتابخانه های عمومی کشور را دیدم. کمی جلوتر جای غرفه شرکت عمران شهرسازی یک غرفه بود که هرچه گشتم اسمی ازش پیدا نکردم فقط بیست سیتا صندلی دیدم که فکر کنم مورد استفادهاش جلسات یا سمینارهای مرتبط با نمایشگاه بود. وحید یامینپور هم بود؛ نزدیکیهای انتشارات صهبا بودم که باهم چشم در چشم شدیم. لبخندی زد، اعتنا نکردم. یک بار هم او توجه کند و ما اعتنا نکنیم؛ حس رضایت تمام وجودم را گرفت.دم در ورودی مرکز بینالمللی نشر اسراء، آقای گرفتار را ندیدم! خانم گرفتار را دیدم. یک نوجوان حدود ۱۲ ساله، یک نونهال حدودا پنج ساله آویزان بر اسکوتر و یک نوزاد راکب کالسکه را داشت مدیریت میکرد تا آقا فرایند گشتن در غرفه، مطالعه فهرست کتاب ها، تا حسابکتاب جیب مبارک کند و نهایت خرید کتاب را تکمیل کند. مرحبا به تو ای بانو! همیشه دستگیری، همیشه همراهی، همیشه کار راه اندازی می کنی و همیشه دشواری میخری و آرامش میفروشی.
نمیشود خیلی در غرفه ها ماند، باید بروم انتشارات ارجمند را زودتر پیدا کنم تا به تبعید چند ماههام از کتاب های مورد علاقهای که هر وقت ورقشان میزنم یک جان اضافه می گیرم_ پایان بدهم.نمایشگاه شلوغتر می شود. یک زمانی فکر میکردیم دوران حسرتآلود دیدن صحنههای عاشقانه زوجهای جوان که معمولاً مرکز تولید و انعکاسش در زیارتگاهها و اماکن مذهبی بود، تمام می شود و بالاخره می روند زیر یک سقف آرام میگیرند اما کور خوانده بودیم؛ اینها نسلشان تمام که نمی شود هیچ، روز به روز هم به ژستهای آنها و به حسرت های ما اضافه میشود. بله دوستان! در نمایشگاه هم از این خبرها بود. زوجهای جوان از دوران شیرین نامزدیشان در راهروهای نمایشگاه کتاب خاطرهسازی میکنند. تولیدکنندگان محتوا هم که دنبال راشهای عاشقانه و جذاب و انگیزهبخش بودند آنها را با دوربین های شان صید می کردند.
یک اقدام ابتکاری که در نمایشگاه کتاب امسال شده تابلو هایی هست که در بالایشان روی یک بنر که در بالایشان نصب است سوالاتی پیرامون حجاب و آسیبهای اجتماعی بیحجابی پرسیده شده و از مردم درخواست می شود روی تابلو پاسخهای مدنظرشان را بنویسند. این هم سوژه جالبی بود. اطراف هرکدام از این تابلوها که فقط در شبستان اصلی مصلی دایر بودند، پربود از سوژه های جالب؛؛ یکجا بین دسته دختران دعوا بود، یک جا دو تا خانم محجبه داشتن یک جوخه دختر و پسر مخالف که برای توجیه افکار و اعمالشان مثال های مارکسیستی میزدن توجیه می کردند. خنده ام گرفته بود! خانم های محجبه از لزوم حجاب در اسلام می گفتند.
خندم گرفته بود خانم های محجبه از لزوم حجاب در اسلام می گفتند درحالیکه آنها اصلاً اسلام را قبول نداشتند. خانم های محجبه از قانونی بودن حجاب در کشور می گفتند و آنها اساساً قوانین جمهوری اسلامی را قبول نمیپذیرفتند… ضعف فلسفی داریم؛ ما در توضیح امر حجاب به جای پرداختن به فلسفه حجاب و چرایی آن و اثرات و پیامدهای بیحجابی و ادراکسازی آن، قانون را یادآور می شویم. ما برای ایجاد شناخت و ذهنیتسازی هیچ مفهوم فرهنگیای اندازه حجاب ضعیف عمل نکرده ایم. ما برای فرهنگسازی قوانین راهنمایی و رانندگی داداش سیاه را خلق کردیم. برای فرهنگسازی مصرف بهینه بنزین آگهی بازرگانی معروف “بنزین تموم شد، حروم شد” را ساختیم اما به مفهوم مهم و تمدنی حجاب که رسیدیم دوتا سیب را که یکی با پوست و دیگری بدون پوست بود کنار هم گذاشتیم و خواستیم نتیجه بگیریم که آن سیب که رویش پوشیده است نگندیده؛ اما آنچه گندیده بود افکار برنامهریزان فرهنگی و استراتژیستهای ارشادی بود.درد زیاد است؛ بگذریم. اما شکل گرفته بود!در نمایشگاه، زیر آن تابلوها، گفتمان دخترچادری ها و بی حجاب ها، پیرسینگ کارها و روسری گلگلیها، پروتزی ها و نچرالها، شکل گرفته بود. گفتمانی بدون درگیری. گاهی هم صدایشان روی هم بلند میشد. البته بی حجابها عصبانی تر بودند؛ محجبهها با حوصله و متانت اما آن دیگریها بعضاً با پرخاش و صدای بلند.هرچه بودم اما من زیبایی می دیدم. چندماه پیش از هر دو گروه هرکجا تجمعی شکل میگرفت تلفات میدادیم. امروز اما نهایتش یک داد نچندان بلند و یک توهین کوچک و چند فقره درشتی کردن دخترهای کم سن و سالتر بود. نفرت و کینه و عداوت و انتقامجویی نبود. و اگر نمایشگاه کتاب امسال تنها و تنها یک دستاورد داشته باشد و آن آشتی ملی بوده باشد، امروز آن آشتی را نه آنطور که دل را راضی کند اما تا حدود امیدوار کنندهای می شد دید.
ادامه دارد…