وضعیت غم‌انگیز یک روزنامه نگار مهاجر

امیر کلهر روزنامه نگار اقتصادی که سال‌ها در تحریریه‌های مختلف فعالیت داشت و چند سالی است که به خارج از کشور مهاجرت کرده و در انگلستان به سر می‌برد، روایتی از وضعیت غم‌انگیز زندگی فعلی خود نوشته است که در ادامه می‌خوانید

وضعیت غم‌انگیز یک روزنامه نگار مهاجر
209180

به گزارش جهت پرس؛ یکشنبه. فود بانک. برای یک وعده غذا و کمی خوراکی. باید بروم در صف بایستم که بهم غذا بدهند. کالباس و ذرت بدهند. روغن و سیب‌زمینی. چندتایی موز و‌ پرتقال. شیشه‌ای قهوه و شکر. با خودم کلنجار بروم. این پا و اون پا کنم و بگویم گوشت هم می‌شود بدهید؟ بگوید:«ساری دارلینگ، گوشت برای خانواده‌هاست. به جای آن کالباس ببر.»

فحش بدهی به خودت. که چرا اصلا گفتی. چرا اصلا اینجایی. بین نیجریه‌ای‌ها. سودانی‌ها. هندی‌ها. تو تنها ایرانی اینجایی. بهتر. کسی تو را نمی‌شناسد. کمی سالاد برداری برای شب. بهتر از هیچی است.

امیر! امیر! ببینی صدایت می‌کنند. دختر سی و چند ساله نیجریه‌ای است. بگوید برو دونات بگیر. تازه آوردن. بروی. لیوان قهوه بدمزه و دونات مربایی‌ات را بگیری.

خوشمزه‌ است، نه؟ دختر نیجریه‌ای می‌گوید. بگویی آره. خوبه. موهای بافت ریز بلند دارد با چشمان سرد که درشت هستند و مشکی. آنجا داوطلبانه کار می‌کند. هفته اولی است که می‌آیم. بگوید باز هم بیا. چاره دیگری ندارم. دارم؟ نه.

کلی تلاش کردم که کاری که بلدم را پیدا کنم. به همه گفتم. ریز و درشت. آنهایی که در ایران نمی‌دانستند اینستاگرام چیست و چون یک مقاله‌ای را با لینک و رابطه در روزنامه‌ای منتشر کرده بودند، می‌گفتند روزنامه‌نگار هستند و حالا اینجا دفتر و دستکی برای خودشان راه انداخته‌اند. به همه. به آنهایی که وقتی در ایران بودم پیام می‌دادند و دنبال شماره و چیزی می‌گشتند هم پیام دادم. جواب ندادند. محل نگذاشتند. امروز و فردا کردند. به آنهایی که در ایران کارشان چیز دیگری بود و حالا اینجا و این گوشه از دنیا شده‌اند تهیه‌کننده، مدیر و معاون هم گفتم. محل نگذاشتند. گفتند نخیر نمی‌شود. من ماندم و‌ حوضم. حوض چه کنم، چه کنم. حوض مرور گذشته که کاش نجاری و بنایی و مکانیکی بلد بودم. که کاش ۲۰ سالم بود…کاش آدم‌ها در دنیای واقعی هم مثل دنیای مجازی بودند. مهربان و یک چهره. بی‌ریا و دروغ…

کار کردن عار نیست. کار می‌کنم. در کارواش کار کرده‌ام. با دوچرخه غذا تحویل داده‌ام. الان گاهی تراکت پخش می‌کنم و قرار است برای تمیزکاری خانه و شرکت هم بروم. اما خسته‌ام. از خودم. از این وضعیت. از هرچه که هست و نیست.

خیلی ساده و شفاف بخواهم برایتان بگویم، به این شکل است که هر روز صبح قبل از اینکه از جایم بلند شوم، به خودم می‌گویم خوب باش. پرانرژی باشد. گاهی می‌توانم و تا ساعاتی خوب هستم. اما بعد رفته رفته فرو می‌روم. اکثر اوقات هم نمی‌توانم. از همان شروع روز، در سیاهی و زشتی غوطه‌ور هستم تا شب شود.

ساده‌تر برایتان بگویم انسانی را تصور کنید که در یک جنگل راه می‌رود. سعی می‌کند به جایی که در آنجا راه می‌رود توجهی نداشته باشد. به زیبایی درخت‌ها، شاخ و برگ‌ها و یا به شکل ابرها و آسمان و طلوع و غروب خورشید توجه کند و خودش را با زیبایی آنها سرگرم کند. دلش بخواهد زیبایی‌های دنیا را ببیند. روی پوست درخت‌ها دست بکشد. آنها را در آغوش بکشد. صدای پرنده‌ها را گوش کند و ساعت‌ها محو تماشای آنها باشد. تمام این کارها و خیلی کارهای دیگر را انجام دهد برای اینکه نفهمد کجا دارد راه می‌رود. چون می‌داند، جایی که راه می‌رود، زمینی سبز یا خاکی نیست، باتلاق است. رفته رفته کشیده می‌شود به پایین.

حالا من گاهی صبح‌ها سعی می‌کنم به روی خودم نیاورم که زیر پایم باتلاق است و گاهی از همان اول روز، قبول می‌کنم که در باتلاق هستم و زودتر از آن روزهایی که خودم را با چیزهای دیگر سرگرم کرده‌ام، فرو می‌روم.

برایتان از فودبانک نوشتم که نمایی از وضعیت داشته باشید. از این آش شلم شوربایی که به اسم زندگی، هرکدام از ما، آن را به زور پایین می‌دهیم.