فیلم/ناگفتههای همسر شهید دکتر مسعود علیمحمدی از ازدواج تا شهادت
سالروز شهادت دانشمند و شخصیت والای علمی و اخلاقی دکتر «مسعود علیمحمدی» فرصتی برای گپوگفتی صمیمی با «منصوره کرمی» همسر شهید گرانقدر در خصوص ناگفتههای زندگی مشترکشان بود.
به گزارش جهت پرس؛ دانشمند شهید «مسعود علیمحمدی» معروف به استاد علیمحمدی سوم شهریور سال ۱۳۳۸ در تهران (کن) متولد و در بامداد ۲۲ دی سال ۱۳۸۸ در سن ۵۰ سالگی، هنگام بیرون آمدن از منزلش توسط جنایتکاران و اجیرشدگان رژیم صهیونستی ترور شد و به درجه رفیع شهادت رسید.
شهید علیمحمدی که مدرک کارشناسی را از دانشگاه شیراز (۱۳۶۴) و کارشناسی ارشد (۱۳۶۷) و دکترای فیزیک با گرایش ذرات بنیادی را از دانشگاه صنعتی شریف در سال ۱۳۷۱ دریافت کرد، از دانشجویان نخستین دوره دکترای فیزیک در داخل ایران بود و نخستین شخصی بود که در ایران دکترای خود را در فیزیک دریافت کرد. او دهها مقاله ISI منتشر کرد و جزو اولین دانشجویان پسادکترا در پژوهشگاه دانشهای بنیادی بود.
شهید علیمحمدی از سال ۱۳۷۴ در دانشکده فیزیک دانشگاه تهران استاد و عضو هیئت علمی دانشگاه بود. فعالیتهای علمی و پژوهشی شهید علیمحمدی در حوزه علم فیزیک و خدمات ارزشمند در حوزه انرژی اتمی و هستهای او را در محور توجهات قرار داد، تا جایی که بالطبع دشمنان و معاندان نظام مقدس اسلامی بودن او را تاب نیاوردند.
سالروز شهادت این دانشمند و شخصیت والای علمی و اخلاقی فرصتی بود برای گپوگفتی صمیمی با خانم دکتر «منصوره کرمی» همسر این شهید گرانقدر که مشروح آن را در ادامه میخوانید؛
در ابتدا از نحوه آشنایی خود با شهید علیمحمدی و آغاز زندگی مشترکتان بفرمایید.
سال ۱۳۶۱ همزمان با وقوع انقلاب فرهنگی، مسعود به ستاد انقلاب فرهنگی رفته و با برادرم همکار میشود و در آنجا دوستی و همکاری آنها شکل میگیرد و به واسطه این آشنایی ازدواج ما صورت گرفت؛ اما قبل از آمدن خانواده مسعود به خواستگاری، چون دو خواستگار دیگر هم داشتم که یکی کارخانهدار بود و دیگری مهندس، برادرم از من پرسید برای ازدواج چه معیاری داری و دوست داری همسرت چگونه باشد؟ من همان موقع گفتم دوست دارم همسرم شبیه حاج «صادق آهنگران» باشد ـ یعنی انقلابی باشد ـ برادرم خندید و گفت اگر دنبال تیپ و تفکر آهنگرانی، مسعود را انتخاب کن. مادر، خواهر و زندایی مسعود آمدند خواستگاری و از آنجاکه آن موقع مسعود در جبهه بود، عکس او را به من نشان دادند. چون تا آن روز او را ندیده بودم و صرفا با شناختی که برادرم داشت و روحیه انقلابی که خودم و خانوادهام همواره داشتیم، قبول کردم و ۱۸ روز بعد هم ازدواج کردیم.
چطور یک دختر جوان ۱۸ ساله با آن همه آرزویی که مقتضی سن اوست، فقط از روی یک عکس چنین تصمیم بزرگی را گرفت؟
برای من انقلابی بودن، علاقه به نظام اسلامی و در خط انقلاب بودن خیلی مهم بود. دوست داشتم همسرم برای اعتلای این نظام کار کند و به آن اعتقاد داشته باشد. در یک دورهای پدرم و دو برادرم با هم به جبهه رفتند و من و مادرم و خواهرم در خانه تنها بودیم. همان موقعها پدرم در جبهه مجروح شد و نزدیک به ۱۲۰ ترکش در بدنش بود که به عقب اعزام شد و حتی نماینده حضرت امام (ره) نیز به عیادتشان در بیمارستان آمدند و میگفت خداوند شما را نگهداشت چراکه بدنشان از سر تا پا مملو از ترکش شده بود و سال ۱۳۸۰ هم که مرحوم شدند در ریه و پایشان هنوز ترکش بود.
اعزامی که با یک بیماری نیمهکاره ماند
خودم هم همان ایام سه دوره نظامی دیدم. دوره پرستاری رفتم که البته هرگز ادامه ندادم چون با دیدن خون و انجام کارهای پزشکی درمانی حالم بد میشد و دلش را نداشتم و سرگیجه میگرفتم. ایامی که اعلام میشد حمله انجام شده، به بیمارستانها رفته و هر کاری از دستمان برمیآمد انجام میدادیم تا کمکی کرده باشیم. خود شهید هم یک دوره به جبهه رفت در همان ایامی که خانوادهاش آمدند خواستگاری من، اما در جبهه تب شدید او را میگیرد و با همان حال بیماری برمیگردد و تا مدتها هم عوارض بیماری در ایشان بود و چون تکپسر بود، دیگر پدرش اجازه نداد اعزام شود. به نظرم لطف خدا بود که بماند و در جبهه دیگری خدمت کند. یادم هست قبل از شهادتش، روزی به من گفت که هنوز پشت جبهه هستیم و جنگ برای ما تمام نشده است.
با توجه به چهره جدید و مصممی که از ایشان در عکسها دیدهایم از روابط عاطفی و خلقیات شهید بفرمایید.
شهید خیلی عاطفی بود. همیشه برایم میگفت تدریس از این جهت که مجبورم با دانشجویان به عدالت رفتار کنم برای سخت است. بعضا دانشجویان پیشم میآیند و گریه میکنند برای نمره و من برای رعایت انصاف و عدالت مجبورم نادیده بگیرم، این برایم سخت است چرا که بین کسی که درس خوانده و کسی که نخوانده باید فرقی بگذارم. من هم به شوخی میگفتم هر بار که نمره میدهی دیگر به دانشگاه نرو. بسیار شوخطبع بود اما موقع کار بسیار جدی شده و غرق در کار میشد. یادم هست برای پروژهای سخت درگیر بود به طوری که در یک هفته جز یک سلام و علیک حرفی بین ما رد و بدل نشد از بس که درگیر آن پروژه بود و فرصت گپ و گفت با خانواده را نداشت.
بستنیهایی که خبر خوش میدادند!
از اداره که میآمد یک راست میرفت اتاقش و مشغول کار میشد. از طرفی هم وقتی کارش خوب پیش میرفت خیلی سر کیف بود و هر روز با بستنی میآمد خانه، لذا هر وقت بستنی به دست میآمد، میفهمیدم که اوضاع کارش روبهراه است ولی آن وقتهایی هم که کارش سنگین بود واقعا آسایش نداشت و من دلم برایش میسوخت که آنقدر کار میکند. گاهی تا چهار پنج صبح بیدار بود.
موقع ازدواج دانشجو نبودید، با توجه به تحصیلات عالیهای که دارید موضع ایشان درباره تحصیل شما چه بود؟
من همان سال که دبپلم گرفتم و میخواستم به دانشگاه بروم مصادف شد با انقلاب فرهنگی و دانشگاهها بسته شدند. بعدا در مهر ماه ازدواج کردم و دانشگاهها از فروردین سال ۱۳۶۲ آغاز به کار کردند؛ از آنجا که مسعود دانشجوی دانشگاه شیراز بود، مجبور شد برای اتمام تحصیلش به شیراز برود. او رفت و من هم خیلی ابراز ناراحتی میکردم. برادرم که این وضع ما را دید گفت به جای اینکه گوشهای بنشینی و ناراحتی بکشی، برای دانشگاه ثبت نام کن که هم ادامه تحصیل داده باشی و هم سرت گرم باشد و کمتر ناراحت بمانی. من هم حرفش را منطقی دیدم و شروع کردم به جمع و جور کردن کتابهای مربوطه و مهیا شدن برای ثبت نام در دانشگاه.
ماه رمضانی بود که مسعود از شیراز به من زنگ زد و ابراز گلایه که در شیراز به من سخت میگذرد و چون ناراحتی معده داشت، غذای دانشگاه اذیتش میکرد؛ لذا گفت اگر بتوانی حداقل ماه رمضان را در شیراز پیشم باشی اوضاع سلامتیام بهتر خواهد شد. یکی از دوستانش یک فِلَت (سوئیت) اضافه داشت و چون خوابگاه متاهلی گیرمان نیامده بود، این دوستش که خود متاهل بود و دو تا بچه داشت، آن فلت اضافه را داد به ما و من هم عازم شیراز شدم. یک روز کتابهایم را برداشتم که بخوانم گفت این کتابها برای چیست؟ گفتم دارم آماده شرکت در کنکور میشوم. خیلی جدی گفت من اگر همسر دانشجو میخواستم این همه دانشجو اطرافم بود، از میان همانها همسرم را انتخاب میکردم. لذا چون میخواستم خوب درس بخوانم ترجیح دادم همسرم خانهدار باشد. من هم کوتاه آمدم و دیگر قید دانشگاه را زدم.
ماجای بازماندن از کنکور
این وقفه ادامه داشت تا سال ۱۳۷۴ یعنی ۱۳ سال بعد از دیپلم گرفتنم. آن موقع مسعود دیگر دکترایش را گرفته بود و عضو هیات علمی دانشگاه هم شده بود، یک روز آمد خانه و گفت حالا نوبت شماست. گفتم نوبت چه چیزی؟ گفت ادامه تحصیل. گفتم بعد از ۱۳ سال دیگر مطالب یادم نیست، البته دو تا هم بچه داشتم، دخترم دوم دبیرستان بود و پسرم پنجم دبستان بود و چون خیلی رسیدگی داشتند و سرم هم به زندگی گرم بود، سختم بود و از طرفی رسم و رسوم خانواده همسرم طوری بود که رفت و آمد فامیلیشان زیاد بود و ما هم باید در این مهمانیها شریک میبودیم. من گفتم نمیتوانم ولی گفت من کمکت میکنم.
من واقعا خیلی انگیزه نداشتم اما او بیتوجه به حرف من، آن روز مرا سوار موتور کرد و رفتیم برای خرید دفترچه کنکور. آن زمان روز آخر ثبت نام بود و ما هم در محله قیطریه ساکن بودیم. از همانجا محله به محله دنبال دفترچه ثبتنام مرا برد تا اینکه توانستیم یکجا در منیریه دفترچه پیدا کنیم. خلاصه بعد از بیست جا رفتن به دفترچه را خریدن، برگشتیم خانه، رفت داخل اتاق و به من گفت چه رشتهای دوست داری، من هم چون انگیزهای نداشتم گفتم هر چه خودت انتخاب کردی موافقم. بعدا که کارش تمام شد گفت برایت رشته روانشناسی انتخاب کردم که برای خانمها هم مناسبتر است.
چطور شد که ناگهان اینطور مصر شدند که شما حتما باید ادامه تحصیل بدهید؟
نمیدانم. برای خودم هم جای سئوال است و خودشان هم هرگز توضیحی ندادند که این اصرار از کجا نشات گرفت. حتی درصد نمرات را هم برایم پیدا کرده بود تا بهتر بتوانم امتحان بدهم و قبول شوم. در دروس فلسفه، ریاضی و زبان هم خودش بهم درس داد. رشتهاش فیزیک بود اما در فلسفه تبحر داشت.
جالب است که مهندسین برخلاف ذهن منظم و خشکی که به نظر میرسد دارند، بسیار به فلسفه، شعر و ادبیات گرایش پیدا میکنند و غالبا موفق هم هستند.
مسعود هم شعر میگفت اما اشعارش بیشتر شوخی بود. همان سال شرکت کردم و در آزمون دانشگاه آزاد قبول شدم. سال ۱۳۷۵ وارد دانشگاه شدم و سال ۱۳۷۹ هم کارشناسیام را گرفتم. بعد از آن هم خیلی اصرار کرد که برای ارشد اقدام کنم اما مصادف شد با ارتحال پدرم و روحیهام خیلی بهم ریخت و دیگر توان روحی برای ادامه تحصیل را نداشتم و دیکر زیر بار ادامه تحصیل نرفتم تا اینکه ایشان هم شهید شدند.
قبل از شهادت دکتر سالهای انتهایی حیاتشان احساس خطر یا نگرانی از وضعیت کاری و امنیتی ایشان داشتید؟
بازجویی از دوستان شهید در انگلیس و اوکراین
یک روز از روزهای تابستان سال ۱۳۸۴ برای اولینبار ایشان صراحتا به من گفت که اگر ربوده شدم، زخمی شدم یا کشته شدم، قبل از اینکه به پلیس یا امداد و امثالهم زنگ بزنی اول به این شماره تلفنی که به تو میدهم زنگ بزن تا همکارانم برای پاکسازی بیانید زیرا همان کسانی که برایم مشکل درست کنند میتوانند در لباس پلیس یا امدادگر وارد خانه شوند و مدارکم را ببرند. آن شماره هم متعلق به شهید «محسن فخریزاده» بود.
شما قبلا از شهید فخریزاده شناختی داشتید؟
بله میشناختم. وقتی دخترم الهام هفت ساله بود، با ایشان و خانوادهشان به اتفاق هم به سفر مشهد رفتیم. البته آن موقع از جایگاه و مراتب ایشان خبر نداشتم. مسعود از سال ۱۳۶۴ فعالیتهای محرمانهاش را شروع کرد و من تقریبا خبر داشتم کارهای مهمی انجام میدهد اما از جزییات خبر نداشتم؛ البته هرگز فکر نمیکردم این فعالیتها برایش خطر داشته باشد. تا سال ۱۳۸۴ که آن توضیحات را به من داد. ناگفته نماند که ما سال ۱۳۸۳ به حج تمتع رفتیم. در آن سفر یک آقا و خانمی همسفر ما بودند که چون در سفر حج زن و مرد باید جدا از هم باشند، آن آقا با مسعود و من هم با خانم آن شخص هماتاق بودیم.
در همان صحبت تابستان گفت آقا و خانم فلانی را به خاطر دارید؟ گفتم بله. مسعود گفت برادر آن آقا عضو هیات علمی دانشگاه تهران است. امروز با من تماس گرفت و گفت که من برای شرکت در یک کنفرانس علمی به انگلیس رفته بودم، آنجا برای ۲۴ ساعت بازداشت شدم و در این مدت درباره کارهای علمی شما مورد بازجویی قرار گرفتم و چون ارتباطی با شما نداشتم رهایم کردم. گویا به سختی مسعود را پیدا کرده و گفته بود من نمیدانم شما چه میکنی اما بدانید که آنها نسبت به شما حساس شدهاند؛ لذا مسعود هم به مقامات اطلاع داده بود.
پس در واقع اسم شهید لو رفته بود.
بله. اسم ایشان لو رفته بود و سال ۱۳۸۴ مطمئن شده بود. البته شاید قبل از آن هم مواردی بوده که به من نگفته بوده اما آن سال چون مساله جدی شده بود با من در میان گذاشت و توصیه کرد دیگر نگذارید فرزندانمان تلفن را جواب دهند و خود شما به تماسها پاسخ بدهید؛ لذا شما هم حواستان باشد که ممکن است منافقین در پوششهایی قصد تخلیه اطلاعاتی شما و بچهها را داشته باشند.
شما با فرزندانتان در میان گذاشتید؟
بچهها از رفتارهای پدرشان متوجه چیزهایی شده بودند. مثلا اغلب پاکتهای محرمانه و فوق سری میآمد برای خانه ما. چون مسعود بیشتر ترجیح میداد در خانه کار کند، این مسائل ناگزیر بود. میگفت در دانشگاه که نمیتوانم کار کنم چون هر اقدامی بکنم اطرافیان سریع متوجه فعالیتهایم میشوند؛ لذا مطلقا در دانشگاه محیطم امن نیست. به اداره مربوطه هم کمتر میرفت تا مبادا شناسایی شود؛ لذا میگفت در خانه راحتترم.
با این تفاصیل محافظ هم داشتند؟
نه. متاسفانه این هم نوعی بیتوجهی بود.
فرصتهایی که به تهدید ختم شد
شاید کسی گمان نمیکرد مساله آنقدر جدی شود.
نه. حتی از نصب یک دوربین برای بررسی رفت و آمدهای مشکوک هم دریغ شد. چون وقتی قاتل شهید را گرفتند گفته بود شش ماه رفت و آمدها را زیر نظر داشته و برنامهریزی کرده است. لذا من پای بیتوجهی دوستان میگذارم. تنها اقدام مهم این بود که به مسعود شوکر و گاز فلفل داده بودند تا اگر کسی به او حمله کرد از این طریق از مدارک همراهش حفاظت کند. بعد از شهادت همسرم، پلیس آمده بود در خانه ما و دیدم دارند کتابخانه را به هم میریزند. به آنها معترض شدم که چه میکنید، دنبال چه چیزی میگردید؟
مگر طبق توصیه شهید اول به آقای فخریزاده زنگ نزدید؟ پس چرا پلیس به خانه آمد؟
ما به پلیس زنگ نزدیم، وقتی انفجار شد، مردم زنگ زدند به پلیس. ما خودمان اول به آن شماره زنگ زدیم. البته همان موقع آنقدر حالم بد شده بود، که حتی اعداد را هم نمیتوانستم بخوانم. در همان حال پسرم ایمان گفت آن شماره را رها کن، من شماره یکی از دوستان نزدیک بابا را دارم و الان به او زنگ میزنم و او خودش دیگر بقیه را خبر میکند که پسرم به شهید فخریزاده زنگ زد و آنها هم سریع آمدند و بقیه کار را مدیریت کردند.
درباره گشتن خانه توسط پلیس میفرمودید.
بله، به آنها معترض شدم و گفتند که داریم دنبال اسلحه میگردیم. من هم گفتم خب اگر اسلحه داشت که باید همراهش میبود نه لای کتابها. این را که گفتم دیگر دست از گشتن کشیدند. قبل از شهادت موارد امنیتی بعضا رخ میداد. مثلا سال ۱۳۸۶ رفته بودیم شمال که یکی از دوستان همسرم زنگ زد و گفت باید هر چه سریعتر شما را ببینم. مسعود گفت ما در حال برگشت از شمال هستیم و فردا شب تو را میبینم، آن طرف قبول نکرد و گفت من عازم شهرستان هستم و باید همین امشب همدیگر را ببینیم. ما با آن بنده خدا رفت و آمد خانوادگی داشتیم لذا مستقیما از راه شمال رفتیم تجریش و خرید کردیم و آمدیم خانه و من غذا بار کردم تا اینکه آن بنده خدا با خانوادهاش آمدند منزل ما.
بعد از شام مسعود و آن آقا رفتند داخل اتاق دیگری و نزدیک دو ساعت صحبت کردند و آخر شب هم رفتند. از آنجایی که آنها بعضا از شهرستان میآمدند خانه ما شب میخوابیدند یا ما در شهرستان منزل آنها میرفتیم، به مسعود گفتم این چه آمدن و رفتنی بود؟ گفت عجله داشتند، باید موضوعی را به من میگفت و برای آن آمده بود. پرسیدم مساله چیست؟ مسعود گفت این دوست ما برای کنفرانسی علمی به اوکراین رفته بود، آنجا ۴۸ ساعت بازداشت شده و درباره کارهای علمی من مورد بازجویی قرار گرفته بود؛ لذا آمد که مرا در جریان بگذارد. شهید علیمحمدی نیز این موارد را به مسئولان بالاتر اطلاع میداد.
احتمال ربایش شهید علیمحمدی در عربستان
سال ۱۳۸۷ نیز من و دخترم و خواهرزادهام به همراه مسعود به حج عمره مشرف شدیم. در طوافهای مستحبی که میرفتیم، چون خواهرزادهام همراهم بود میگفت برای رعایت محرم نامحرمی، من جدا میروم و شما سه تا خانم هم جدا بیاید. یک لامپ سبز سر راه بود که همیشه قرارهایمان را آنجا میگذاشتیم. یکبار که سر قرار منتظری بودیم از پشت سر آمد سمت من و گفت رویت را برنگردان و دستت را بیاور جلو، یک موبایل کوچک را در دستم گذاشت و گفت مراقب این موبایل باش دست کسی نیفتد، یک مرد عرب دارد از من فیلم میگیرد لذا احتمال میدهم قصد ربودن مرا داشته باشد.
چقدر شما قوی بودید که این شرایط را تحمل کردید
خب آدم وقتی در شرایطش قرار بگیرد مجبور است تحمل کند. به من گفت شما مراقب دخترها باش، من جلوتر میروم و شما زیاد از من فاصله نگیرید تا اگر اتفاقی افتاد متوجه شوید و سریعا به تهران خبر بدهید. ما هم همین کار را کردیم و بالاخره رسیدیم به هتل و شکر خدا آنجا اتفاقی نیفتاد. مسعود از آن پس دیگر برای طواف مستحبی نیامد و فقط برای نماز میآمد و میگفت آنها در شلوغی نمیتوانند کاری بکنند.
در واقع دیگر نگرانیهای شما شروع شده بود.
بله از سال ۱۳۸۴ دیگر همه چیز شروع شد. حتی خاطر دارم یک بار رفتم بیرون برای خرید وقتی برگشتم؛ از آنجایی که قبلا مسعود یک کتاب به من داده بود بخوانم و به نحوه ترور دانشمندان عراق توسط رژیم صهیونیستی پرداخته بود. به من گفته بود این را بخوان تا بدانی جاسوسها چگونه به سوژههایشان نزدیک میشوند. وقتی در را باز کردم یک سکه از لای در افتاد. همان لحظه یاد مطالب آن کتاب افتادم و خیلی ترسیدم. مسعود قبلا به من گفته بود هر بار که وارد خانه میشود با سروصدا وارد شو تا اگر کسی در خانه نفوذ کرده متوجه و آماده فرار شود، مبادا که غافلگیر شود و برای فرار به شما آسیب بزند. آن موقع هم من موبایلم را به پسرم میدادم که سرکار میرود از آن استفاده کند. لذا وقتی در هال را که باز کردم با ترس و لرز بلند بلند با خودم حرف میزدم و در را هم باز گذاشتم که اگر کسی در خانه است فرار کند. از ترسم با کفش رفتم از سالن پذیرایی تلفن را برداشتم و دویدم داخل حیاط و به هسمرم زنگ زدم و او هم با شوخی به من گفت خانم مارپل شدهای.
تلاش منافقین برای تخلیه اطلاعاتی خانواده
اولینباری که شهید صراحتا با شما درباره مسائل امنیتی صحبت کردند چه احساسی داشتید؟
حقیقتش باور نکردم. پیش خودم گفتم شاید مسعود دارد بزرگنمایی میکند. چون تا آن موقع از این دست اتفاقات نیفتاده بود و این آمادگی ذهنی را نداشتم ولی از سال ۱۳۸۸ مساله جدیتر شد. یک روز که طبق معمول مسعود صبح زود از خانه بیرون میزد، برخلاف همیشه که از او میپرسیدم کجا میرود، آن روز نمیدانم چرا نپرسیدم. طرفهای ظهر بود که تلفن خانه زنگ خورد و آقایی متشخص تماس گرفت و خیلی هم محترمانه صحبت میکرد. گفت که از دفتر دکتر «فرهاد رهبر» رئیس وقت دانشگاه تهران تماس گرفته. گفت دکتر رهبر یک کار فوری با دکتر علیمحمدی دارند و هر چه میگردیم ایشان را پیدا نمیکنیم، اگر ممکن است شماره ایشان را بدهید تا سریعتر پیدایشان کنیم، من هم اشتباه کردم و شماره را دادم.
عصر که مسعود آمد خانه، گفتم امروز از طرف دکتر رهبر با شما تماس گرفتند؟ گفت من امروز از صبح نزد ایشان بودم، من هم داستان را برایش تعریف کردم، دیدم به من زل زد و گفت که پس کار تو بود؟ گفتم چی؟ گفت آن کسی که به شما زنگ زد از طرف منافقین بوده و میخواستند مرا تخلیه اطلاعاتی بکنند که خدارا شکر موفق نشدند.
گویا شهید خیلی حواسجمع بودند.
بله. خب در کارشان حسابی حرفهای شده بودند. خیلی هم آدم دقیقی بودند. این مسئله را هم به دوستانش اطلاع داده بود ولی با این حال خطش را عوض نکردند. همه این بیتوجهیها در کنار هم قرار گرفت. حتی درباره مسائل امنیتی به ما آموزشی داده نمیشد تا به عنوان همسر یک وزنه علمی آگاه شویم. برخی اطلاعات و آموزشها را هم خود شهید در اختیار من میگذاشت. ده روز قبل از شهادتش به من گفت بیا ببین منافقین چه چیزی برای من فرستادهاند. نگاه که کردم دیدیم نقشههایی را فرستادهاند. مسعود میگفت این نقشه مراکز هستهای ایران است که فرستاده و خواستهاند تا نظرم را درباره آنها بگویم. من هم گفتم حالا چه میکنی؟ گفت هیچ، فقط باید اینها را بفرستم برای دوستانم.
یک ماه هم قبل از شهادت همسرم به اردن رفت چون ایشان نماینده ایران در پروژه «سزامی» بود. قرار بود یک شتابدهنده در اردن نصب شود و ایران هم باید در آن برنامه شرکت میکرد. وقتی داشت لوازم سفرش را مهیا میکرد دیدم بسیار نگران است و این در چهرهاش پیدا بود. آن موقع با او شوخی کردم که تو هم سفر خارجی میروی هم گردشت را میکنی اما اخمت را برای ما میگذاری؟ داری میروی خارج و کیفت را میکنی، شهید گفت نه واقعا این بار سفرم متفاوت است. سئوال کردم مگر چگونه است؟ گفت میترسم، پرسیدم از چه؟ گفت از ربایش. گفتم خب اگر اینطور است خب نرو. گفت نمیشود، دستور است که باید بروم.
«سزامی»؛ دامی برای شناسایی دانشمندان ایرانی
چقدر خوب بود که حرف دلشان را راحت به شما میزدند؟
بله، همینطور بود. خیلی راحت حرفش را میزد. یادم هست آن سفر موبایل خودش را نبرد، موبایل دخترم را برد که شمارهای از کارش در آن نباشد و موبایل خودش را گذاشت برای دخترم و گفت هیچ تماسی را که با خطم گرفته شد جواب نده. در آن برنامه دانشمندان از کشورهای مختلفی از جمله رژیم صهیونیستی حضور داشتند. بعدا گفته شد که شهید علیمحمدی در آن برنامه شناسایی شده است در حالیکه همسرم سال ۱۳۸۴ به من اعلام کرد که اوضاع چگونه است. در آن کنفرانس سزامی گفته بودند که پروژه کند پیش میرود و پیشنهاد داده بودند که هر کشور بشی از پروژه را به عهده بگیرد در کشور خودش انجام دهد و سپس ارائه کند. مسعود هم استقبال کرد و گفته بود پیشنهاد خوبی است و بخشی را تعیین کرد و گفت ما انجام میدهیم.
وقتی برگشت خوشحال بود از اینکه این پروژه را دست گرفتهاند و من گفتم مگر میتوانید، گفت باید بتوانیم، من نیت کردهام نمونه کوچک آن شتابدهندهای را که در اردن قرار بود ساخته شود، در ایران بسازم که اکر اینگونه شود، از لحاظ علمی، صنعتی و هستهای خیلی پیشرفت میکنیم؛ لذا واجب است ایران هم آن را داشته باشد و همه تلاشم را میکنم تا انجامش دهیم که خب دیگر شهید شد.
رد سفر به اردن برای گشت و گذار
برایم تعریف کرده بود که رئیس دانشگاه اردن پیشنهاد داده بود که مسعود برای سخنرانی به اردن برود، آنجا متوجه شده بود که مسعود به آثار تاریخی علاقه دارد، ماشینی را در اختیار تیم ایرانی گذاشته بود تا بروند برای گردش. با توجه به علاقه شهید به آثار باستانی، رئیس دانشگاه گفته بود که شما با خانواده یک هفته به اردن بیاید و مهمان ما باشید و هزینههایتان را هم ما میدهیم، فقط در این یک هفته در دانشگاههای ما سخنرانی کنید. وقتی برگشت خیلی پیگیر شدند اما مسعود قبول نکرد، به او گفتم فرصت خوبی است برای ما هم که مدتهاست سفر نرفتهایم هم فال است و هم تماشا. به من گفت شما نمیدانی آنجا همسابه «اسراییل» است؟ ممکن است برنامهای داشته باشند و خانوادگی ما را بربیایند لذا اصلا زیر بار نرفت. این دست پیشنهادات را قبول نکرد، به منافقین هم که کلا جواب رد داده بود، به نظرم دیگر به کل از ایشان ناامید شده بودند و لذا تصمیم به ترور گرفتند.
آیا قبل از شهادت تماسی مبنی بر تطمیع شهید گرفته بودند؟
بیشتر اصرار میکردند که همسرم برای تدریس به دانشگاههای آنها برود و میگفتند که امکانات زیادی در اختیارش قرار خواهند داد. از انگلیس، آمریکا و برخی کشورهای عربی مثل امارات پیشنهاد داشت.
از روز شهادت بفرمایید.
خب ایشان جلوی در خانه به شهادت رسید. ساعت ۷:۳۰ صبح همسرم با شهید فخریزاده جلسه داشت. شهید فخریزاده یک کتابی درباره فلسفه علم نوشته بودند و در جلساتی که همسرم هم به درخواست آقای فخریزاده حضور داشت، شرکت میکرد تا قبل از چاپ کتاب، در مباحث علمی آن جلسه ایرادات کتاب رفع شود. وقتی مسعود شهید شد آقای فخریزاده به من گفت آن روز از چهار پنج صبح بیدار بودم و مباحث را مرور میکردم تا وقتی شهید علیمحمدی از من سئوال کرد با آمادگی کامل پاسخ دهم چون ایشان دقیق و نکتهسنج بود.
خداحافظی سهباره شهید در آخرین لحظات
آن روز ۶ صبح مثل همیشه بلند شدیم. بعد از نماز رفتم و صبحانه را آماده کردم. مسعود هم عادت داشت بعد از نماز صبح دیگر نمیخوابید و میرفت در حیاط کمی چرخ میزد و برمیگشت در اتاقش تا برنامه روزش را مرور کند. آن روز خیلی کسل بودم، تا چای دم بکشد کمی دراز کشیدم، در همین حین مسعود در اتاق را زد و سئوال کرد که امروز ناهار ندارم؟ گفتم برایت کنار گذاشتهام، تا شما ماشین خواهرت را جابجا کنی من هم ناهارت را آماده میکنم. آن موقع خانه ما ویلایی بود و چون خواهر مسعود پارکینگ نداشت، ماشینش را در حیاط ما میگذاشت و هر روز چون مسعود زودتر میرفت و شبها خواهرش دیرتر میآمد، هر روز قبل از رفتن باید اول ماشین خواهرش را بیرون میگذاشت و همانجا در کوچه میگذاشت تا خواهرش ببرد و بعد ماشین خودش را بیرون میآورد.
ماشین خودش را هنوز بیرون نبرده بود که آمدم جلوی در و کیسه غذا را به او دادم و خداحافظی کرد و رفت کیسه غذا را داخل ماشین گذاشت. بعد یک دوری در حیاط زد و با نگاه خاصی با دقت به همه جا نگاه کرد؛ طوری که بعدا با خودم گفتم شاید داشته فرشتهها را میدیده. دوباره آمد همانجایی که جلوی در ایستاده بودم و طبق عادت مشغول خواندن دعا و آیتالکرسی بودم، بند کفشش را بست و دوباره خداحافظی کرد و رفت سوار ماشین شد. ماشین را گذاشت بیرون. کوچه ما سربالایی بود، ماشین را کج گذاشت و آمد که در را ببندد، قبل از بستن در سرش را از لای در کرد داخل و دید من هنوز ایستادهام، برای بار سوم خداحافظی کرد و در را بست.
در را که بست صدای انفجار آمد. خانه ما چون قدیمی بود در ورودی به خانه تمامشیشه بود که از شدت موج انفجار شیشهها ریز ریز شد و روی سر و صورتم ریخت. من یک آن فکر کردم زلزله شده و خانه روی سرم خراب شده که با یک آن با صدای وحشت دخترم به خود آمدم. دخترم آمد پایین و با وحشت میپرسید مادر چه شده؟ شیشهها همه شکسته و تمام اتاقم پر از شیشه شده. تازه آن لحظه به خودم آمدم. بیاختیار به دخترم گفتم، بابات! هر دو با آن حال نزار پابرهنه روی شیشهها دویدیم سمت ماشین، اصلا متوجه حالمان نبودیم. دیدم از ماشین دود بلند میشود. وقتی رسیدم دیدم مسعود بعد از بستن در منزل، فرصت نکرده بود سوار ماشین شود، همانطور که در خودرو باز بود، مسعود کنار ماشین روی زانو تکیه زده و دو دستش را روی گلگیر ماشین گذاشته بود و سرش روی دستانش بود، حالتی شبیه به سجده.
آخرین سجده شهید در آخرین نفس
بیاختیار به دلم افتاد که نگذارم دخترم این صحنه را ببیند. بدن مسعود سالم بود حتی خونی هم در محل شهادت ندیدم. در لحظه من و دخترم رسیدیم بالای سر مسعود. دخترم را عقب راندم و گفتم جلو نیا. هر چه صدا زدم دیدم مسعود جواب نمیدهد، با دو دست صورتش را گرفتم تا به خیالم او را به هوش بیاورم، وقتی سرش را بلند کردم دیدم یه قسمت از سرش کاملا خالی شده و بمب طوری منفجر شده بود که سر را هدف گرفته بود. کارشناسان میگفتند حتی برای دقت انفجار، قد مسعود را هم محاسبه کرده بودند که چون قدش کوتاه است، بمب طوری منفجر شود که اثر کند و از نتیجه کار مطمئن باشند. وقتی دیدم کار تمام شده، مسعود را به همان حال برگرداندم و دویدم وسط کوچه و اطراف را نگاه کردم. بعدها گفتند که انفجار از راه دور صورت گرفته است.
بمبی که منفجر شد پر از ساچمه و تی.ان.تی بود. اتفاقا هر روز بچهها با پدرشان میرفتند اما آن روز از فضل خدا هیچکدام همراه پدرشان نبودند وگرنه حتما آنها هم آسیب میدیدند یا شهید میشدند. بعد از شهادت، آقای فخریزاده زنگ زده بود و شدیدا گریه میکرد، میگفت اگر درب خانهتان کنترل (ریموت) داشت، مسعود فقط زخمی میشد؛ من هم که آن موقع خیلی ناراحت و عصبی بودم، سر او داد زدم و گفتم شما به مسعود گفتید ریموت نصب کند و نکرد؟ آیا مسعود من برایتان انقدر نمیارزید که خودتان برای خانهاش ریموت نصب کنید؟ آن موقع هزینهاش یک میلیون تومان میشد. بنده خدا سکوت کرد.
بعد از انفجار هم که ایمان (پسرم) زنگ زد به دوست پدرش، آنها هم به دکتر «فریدون عباسی» خبر دادند، لذا اولین کسی که رسید در صحنه، دکتر عباسی و همسرشان بودند. ایشان هم گویا خانهشان نزدیک ما بود و آن لحظه در مسیر ادارهشان بودند که قبل از افتادن در بزرگراه مسیر را به سمت خانه ما تغییر میدهند و سریع میرسند بالای سر مسعود و دو سه دقیقه بعد از واقعه میرسند.
دکتر علیمحمدی اولین شهید هستهای کشور معرفی شدند، آیا شما با خانواده سایر شهدای هستهای نیز ارتباط دارید؟
بله، ما از قبل با شهید شهریاری رابطهمان نسبتا بیشتر بود. دو سه دفعه سیزدهبهدرها با خانواده ایشان همراه بودیم. ارتباط خود شهید هم با دکتر عباسی خیلی زیاد بود. دوستان نزدیکی بودند.
واکنش و نوع برخورد شهید علیمحمدی با توجه به روحیه انقلابی که داشتند با مخالفان و معاندان نظام چطور بود؟
خیلی عصبانی میشد. شهید خیلی به انقلاب و نظام اسلامی معتقد بود. انتقاد داشت اما از جان و دل به انقلاب و ولایت اعتقاد داشت و اوقاتی که انتقاد داشت، میگفت الان وضعیت طوری شده که بعضا ضدانقلاب همان انتقادی را میکند که ما داریم و این وضعیت را نمیپسندید و میگفت با این حال اجازه نمیدهم ضدانقلاب از این وضعیت سوءاستفاده کند. بعد از اینکه شهید شد هم شایعه کردند که دولت ایران مسعود را شهید کرده، آن روزها شهادت مسعود در بحبوحه فتنه ۸۸ بود و همه چیز از طرف دشمن سیاسی میشد. در همان ایام گویا عدهای به کوی دانشگاه میروند و شعار میدهند و فرار میکنند اما وقتی ماموران میرسند دانشجویان بیگناه مانده بودند که در آن شلوغی زد و خوردی بین دانشجویان کوی دانشگاه و ماموران صورت میگیرد و این وسط تر و خشک با هم میسوزند و برخی شاگردان دکتر که اصلا سیاسی هم نبودند، آسیب میبینند.
صیانت شهید از آرمانهای انقلاب اسلامی
دانشجویان برای دکتر ماوقع را تعریف میکنند و اینکه وقتی ضاربین آنها را کتک زدند، نماز شکر خوانده بودند. دکتر خیلی ناراحت شد و گفت چطور دین از چشم مردم میافتد؟ همینطوری و دود آن به چشم نظام میرود، لذا بیانیه داده و اعتراض کرده بود. از شدت ناراحتی گریه میکرد که چرا تر و خشک با هم سوختهاند و نباید گُترهای برخورد میشد. بیانیه را که نوشت برخی اساتید هم امضا کردند و سر همین بعد از شهادت، طرفداران جنبش سبز شایعه کردند دولت بخاطر این بیانیه دکتر را شهید کرده، و طرفداران آقای احمدینژاد هم میگفتند جنبش سبزیها دکتر را شهید کردهاند. در حالیکه ما در جریان اتفاقات بودیم که از سالها قبل بوی توطئه دشمن علیه دکتر میآمد که نهایتا به آن روز ختم شد.
حالا این بحثها از طرف مردمی که به خانه ما برای تسلیت میآمدند هم مطرح میشد. یادم هست روزی یکی از همسایهها آمد خانه ما و گفت ما شنیدهایم دکتر میخواست مدارک هستهای را به دشمن بدهد که دولت او را کشته! گفتم خانم محض رضای خدا اینطور نگویید. این خیانت است و مسعود هرگز اهل خیانت نبود. در آن بحران ما هم باید عزادار میبودیم و هم این دست شایعات را جواب میدادیم. بسیار اذیت شدیم حتی تا سالها بعد از شهادت هم از این دست مسائل مطرح میکردند و باعث آزار و اذیت ما میشدند. آنها نمیدانستند اما من در جریان کارهای مهم شهید بودم و اینکه چقدر اسراییل و دشمنان دنبال او بودند تا بالاخره شهیدش کردند. البته برخی طعنهها و شایعات نیز خالی از حسادت نبود.
گویا دانشگاه تهران یک جایزه علمی برای شهید در نظر گرفتهاند تا هر سال آن را به یکی از واجدین شرایط بدهند.
بله. آذرماه اولین جایزه علمی شهید علیمحمدی اعطا شد. که به دلیل برخی ناهماهنگیها من نتوانستم در آن جلسه حضور داشته باشم.
شرایط امروز کشور را چطور ارزیابی میکنید.
امروز شرایط کشور بسیار حساس است. عبور از این مرحله با وحدت و وفاق حداکثری ممکن است. اوایل انقلاب هم امام راحل بسیار بر وحدت کلمه برای عبور از بحرانها تاکید میکردند و با آن روحیه توانستند جلوی دنیا بایستند در آن جنگی که همه دنیا پشت صدام بود.
نظرات
لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
از ارسال نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بیاحترامی به اشخاص، قومیتها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزههای دین مبین اسلام باشد خودداری کنید.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نماييد.
نظرات پس از تایید مدیر بخش مربوطه منتشر میشود.