ضد انقلاب همسرم را زنده سوزاندند

چون سر و صورت همسرم کاملاً سوخته بود، می‌گفتند در اتاق‌های مجاور سردخانه بیماران حضور دارند و امکان دارد شما با دیدن پیکر شهید شیون کنید و بیمارها اذیت شوند. اما من اصرار کردم و از خدا هم خواستم که به من قدرت بدهد با پیکر سوخته او با صلابت روبه‌رو شوم. خدا هم این قدرت را به من داد.

ضد انقلاب همسرم را زنده سوزاندند
187254

به گزارش جهت پرس؛ آنچه در ادامه آمده گفت‌وگوی «جوان» با همسر جهادگر شهید موسی‌پرتابیان که مرداد ۱۳۶۶ به شهادت رسید:

نحوه شهادت «موسی پرتابیان» از رزمندگان جهاد سازندگی بسیار دلخراش بود. مرداد ۱۳۶۶ وقتی او و یکی از همرزمانش برای انجام مأموریت جهادی از سقز به سمت بانه در حرکت بودند، ضد انقلاب در میانه راه برای آن‌ها کمین می‌گذارند و پس از دستگیری‌شان، دست‌های هر دو نفر را می‌بندند و با ریختن مواد آتش‌زا روی آنها، موسی و همرزمش را زنده می‌سوزانند و به شهادت می‌رسانند. سالروز شهادت موسی پرتابیان ۱۲ مرداد ماه بود. اما تماس با «سرور شمشکی» همسر ایشان مقدر نشد تا این گفتگو چند روز پس از سالگرد شهید پرتابیان تقدیم حضورتان شود. موسی پرتابیان در هنگام شهادت ۳۴ سال داشت و دارای سه فرزند، دختر ۹ ساله، هفت‌ساله و یک‌ونیم ساله بود.

چطور همسفر زندگی یک شهید شدید؟
سال ۱۳۵۳ برای اولین بار نام شهیدموسی پرتابیان به زندگی من ورود کرد. من زاده روستای شمشک و ساکن آنجا بودم و آقا موسی هم برای کارش در نزدیکی ما، خانه‌ای را اجاره کرده بود و همسایه‌مان شد. ایشان آنموقع در شرکت آ. اس. پ مشغول بود. زمستان‌ها در تهران بود و تابستان‌ها به شمشک می‌آمد. به اتفاق دو، سه نفر از همکارانش خانه‌ای در محله ما اجاره کرده بودند. از همین طریق ایشان من را دید و به خواستگاری‌ام آمد. ولی خانواده‌ام به خاطر نداشتن شناخت از آقا موسی، راضی به این وصلت نبودند. خانواده شهید هم خیلی تمایل نداشتند، ولی مشکل اصلی از طرف خانواده من بود. محیط روستای ما کوچک بود و پدرومادرم دوست نداشتند من را به کسی که نمی‌شناختند بدهند. به هرحال این قضیه خواستگاری تا آنجا ادامه پیدا کرد که نهایتاً خانواده‌ام راضی شدند و من و آقا موسی سال ۵۶ ازدواج کردیم.

شهید پرتابیان را به عنوان مرد خانه‌تان چطور آدمی شناختید؟ 
ایشان یک جوان مذهبی، میهمان نواز، شوخ طبع و مردمدار بود. اخلاق خیلی خوبی داشت و خانواده من بعد از ازدواج‌مان، او را بیشتر از من دوست داشتند! ما بعد از ازدواج به تهران آمدیم و مستأجر خانه برادرم در خیابان پیروزی شدیم. کمی بعد قضیه انقلاب پیش آمد و آقا موسی به همراه پسردایی من و دیگر فامیل‌ها که اغلب در همان خیابان پیروزی زندگی می‌کردند، وارد فعالیت‌های انقلابی شدند و در تظاهرات شرکت می‌کردند. چند روز مانده به ۲۲ بهمن و سقوط رژیم شاه، در خیابان پیروزی و محله نیروی هوایی درگیری‌های زیادی بین مردم و گاردی‌ها پیش آمد. همسرم تعریف می‌کرد که همان روزها یک گاردی به سمت ایشان شلیک می‌کند. آقا موسی پشت دیواری پناه می‌گیرد و ناگهان تیراندازی مأمور قطع می‌شود. ایشان نگاه می‌کند و می‌بیند که اسحله گاردی گلوله تمام کرده و مشغول پرکردن خشاب است. آقا موسی از همین فرصت استفاده می‌کند و گاردی را می‌گیرد. بعد همه مردم می‌ریزند و مأمور دستگیر شده را برای تعیین تکلیفش پیش مرحوم طالقانی می‌برند.

از شهید چند فرزند دارید؟
از زندگی حدوداً ۱۰ ساله ما سه فرزند به یادگار مانده است. اولین فرزندم یک‌سال بعد از ازدواج‌مان به دنیا آمد. بعد خدا دو دختر دیگر به ما داد. موقع شهادت پدرشان زهرا ۹‌ساله، مریم هفت ساله و مرضیه یک‌ونیم ساله بود.

پس زمانی که ایشان وارد جریان انقلاب و بعدها دفاع مقدس شدند، فرزند بزرگ‌تان متولد شده بود؟
بله، همسرم در پاییز سال ۶۱ برای اولین بار به جبهه رفت. آن زمان ما دو فرزند داشتیم. مرضیه هم که چند سال بعد به دنیا آمد. آقا موسی از همان زمان به عنوان راننده جرثقیل و ماشین‌های سنگین از طریق جهادسازندگی به جبهه رفت و تا زمان شهادتش که ۱۲ مرداد سال ۶۶ بود سال‌ها در جبهه حضور داشت. مثلاً ۴۵ روز به جبهه می‌رفت، نهایتاً پنج روز به خانه می‌آمد و دوباره به منطقه برمی‌گشت. البته ایشان از کارکنان شرکت آ. اس. پ بود. ولی بارها از قرارگاه کربلا با رئیس شرکتش نامه نگاری می‌کردند و از ایشان می‌خواستند تا اجازه حضور مجدد شهید در جبهه را بدهد. چون همسرم از سنگرسازهای جهاد بود، به حضورشان در مناطق عملیاتی نیاز زیادی داشتند. بعدها از نامه‌ای که از طرف قرارگاه کربلا نوشته شده بود متوجه شدم که شهید در پدافندی جزیره فاو شجاعت زیادی از خودش نشان داده بود. گویا ایشان زیر گلوله باران دشمن می‌رود و تعدادی از ادوات و ماشین‌های سنگین مورد نیاز نیروهای خودی را برمی‌دارد و به محل امنی می‌رساند. همین شجاعت‌ها و تبحری که آقا موسی در کار با ماشین‌های سنگین داشت، باعث می‌شد تا مسئولانش مرتب مأموریت‌هایش را تمدید کنند.

روایتی از شهادت دلخراش همسرتان وجود دارد. نحوه شهادت ایشان چطور بود؟
آقا موسی تا بیش از سه سال در جبهه جنوب و مناطقی مثل جزیره هنگام، شبه جزیره فاو، اهواز و… بود. نمی‌دانم از همانجا مأموریت دادند به جبهه غرب و کردستان برود یا خواست خودش بود. به هرحال ایشان از فروردین سال ۶۶ به غرب رفت. خیلی هم از حضورش در کردستان نمی‌گذشت که به شهادت رسید. فروردین رفت و مرداد شهید شد. در خصوص شهادتش آنطور که به ما گفتند گویا در آن مقطع عملیاتی در بانه درگیری می‌شود. یکسری از رزمندگان از سردشت به سمت بانه می‌روند و شهید پرتابیان و یکی از همرزمان‌شان هم از سمت سقز به بانه می‌روند. در میانه راه، ضد انقلاب جلوی وانت آن‌ها کمین می‌گذارند و هر دو را اسیر می‌کنند. بعد با بستن دست همسرم و همرزمش که اهل ملایر بود (متأسفانه نامش را فراموش کرده‌ام) بنزین روی‌شان می‌ریزند و هر دو را آتش می‌زنند و پیکر دو شهید را در همان محل رها می‌کنند. در ابتدا قرارگاه متوجه حادثه نمی‌شود. کمی بعد متوجه غیبت شان می‌شوند و به دنبال‌شان می‌گردند و پیکرها را پیدا می‌کنند. چون یافتن پیکرها کمی طول می‌کشد، بر همین اساس بنیاد شهید تاریخ شهادت همسرم را ۱۳ مرداد زده است. در صورتی که ایشان ۱۲ مرداد ۶۶ به شهادت رسیده بود.

شما پیکر شهید را دیدید؟
وقتی خبر شهادت رسید به ما گفتند پیکر همسرم را به سردخانه یکی از بیمارستان‌ها منتقل کرده‌اند. من و مادرشوهر و خواهر شوهرم به آنجا رفتیم. ابتدا اجازه ورود به سردخانه و دیدن پیکر را به ما نمی‌دادند. چون سر و صورت همسرم کاملاً سوخته بود، می‌گفتند در اتاق‌های مجاور سردخانه بیماران حضور دارند و امکان دارد شما با دیدن پیکر شهید شیون کنید و بیمارها اذیت شوند. اما من اصرار کردم و از خدا هم خواستم به من قدرت بدهد با پیکر سوخته او با صلابت روبه‌رو شوم. خدا هم این قدرت را به من داد. وقتی پیکر موسی را دیدم، سر و صورت و دست‌ها و بالا تنه‌اش کاملاً سوخته بود. فقط از زانو به پایین تا حدی سالم بود. گویا ضد انقلاب بنزین یا گازوئیل را روی سر هر دوی این شهدا ریخته بودند تا پیکرها شناسایی نشوند.

زمان شهادت همسرتان چه مدت از آخرین دیدارتان می‌گذشت؟
آخرین دیدارمان عیدفطر سال ۶۶ بود. به خاطر عید همسرم چند روزی مرخصی آمده بود. همان روزها مادرم خدابیامرز خانه ما بود. وقتی که فهمید آقا موسی قرار است به جبهه برگردد، به او گفت چقدر به جبهه می‌روی. دیگر بس است بمان پیش زن و بچه‌هایت. آقا موسی که طبع طنز هم داشت، گفت مادر جان اینبار که بروم شکلات پیچ برمی‌گردم. مادرم متوجه منظورش نشد. من هم اول نفهمیدم چه گفته است. بعد متوجه شدم منظورش از شکلات پیچ یعنی در کفن برمی‌گردد. گفتم این چه حرفی است که می‌زنی. اصلاً نمی‌خواهم به جبهه بروی. آن روزها حال و هوای همسرم متفاوت از قبل شده بود. شهید حاج قاسم سلیمانی، جمله‌ای دارد که می‌گوید تا شهید نشوی به شهادت نمی‌رسی. مصداق این حرف را من در آخرین مرخصی آقاموسی به خوبی درک کردم. چهره‌اش، نگاهش، رفتارش همه چیز خبر می‌داد، این رفتن را بازگشتی نیست. همسرم هر بار از جبهه برمی‌گشت به محل کارش سر می‌زد. عمویش هم در همان شرکت مشغول کار بود. عموی همسرم بعد از شهادت آقا موسی می‌گفت بار آخر که به شرکت آمد، من ناخودآگاه به پایش بلند شدم. دفعات قبلی این کار را نمی‌کردم. اما اینبار اصلاً چشم از او برنمی‌داشتم. موسی گفت: عمو چرا اینطور نگاهم می‌کنی. گفتم: چه عیبی دارد عمو برادرزاده‌اش را نگاه کند. وقتی موسی از شرکت می‌رفت، همینطور با نگاه مشایعتش کردم تا اینکه از خیابان عبور کرد و رفت… همسرم در لحظه خداحافظی، دخترمان مرضیه را تا جلوی در بغل کرده بود. آنجا به من گفت این بچه را از دستم بگیر. احساس کردم وابستگی مرضیه مانع رفتنش می‌شود. بچه را از او گرفتم و موسی رفت. چند وقت بعد درست همان روزی که حجاج ما را سال ۶۶ در مکه به شهادت رساندند، ما در شهرستان بودیم که موسی به خانه زنگ می‌زند و دختردایی‌ام گوشی را برمی‌دارد. دختردایی به او می‌گوید آقا موسی شما چرا اینقدر جبهه می‌روید، اگر دینی داشتید این همه که جبهه رفتید ادا شده است. شهید هم در جوابش به شوخی می‌گوید: اگر دوستم برگشت من هم با او برمی‌گردم. همان روز موسی در راه مأموریت به کمین ضد انقلاب می‌افتد و همراه همرزمش به شهادت می‌رسد.

برخورد بچه‌ها با شهادت پدرشان چگونه بود؟
معمولاً دخترها بابایی می‌شوند و از طرف دیگر همسرم بسیار بچه دوست بود. به همین خاطر شهادت همسرم خیلی روی بچه‌ها اثر گذاشت و تا مدت‌ها زندگی ما را تحت‌الشعاع خودش قرار داده بود. دختر بزرگم زهرا آنموقع ۹ سالش بود و متوجه مسائل می‌شد. زمانی که همسرم به شهادت رسید و ما هنوز خبر نداشتیم، یکی از اهالی شمشک که جوان سربازی به نام اردلان بود، در کردستان به شهادت رسید. وقتی خبر شهادت اردلان آمد، دخترم زهرا گفت: مامان، اردلان را در کردستان به شهادت رسانده‌اند؟ گفتم: بله. گفت: بابا هم در کردستان است. نکند بابا هم شهید شود؟ من او را دلداری دادم و گفتم قرار نیست هر کسی کردستان است شهید شود. اما کمی بعد خبر شهادت همسرم آمد. زهرا و مریم که بزرگ‌تر بودند تا حدی شرایط را می‌فهمیدند. ولی مرضیه یک سال و نیم بیشتر نداشت، با اینکه فکر می‌کردیم شاید متوجه شهادت پدرش نباشد، ولی بسیار بی‌تابی می‌کرد. تا کسی در خانه را می‌زد، به تصور اینکه شاید پدرش باشد، سریع جلوی در می‌رفت. یکبار مریم لباسی به رنگ لباس پدرش پوشیده بود، مرضیه با همان زبان کودکی می‌گفت: لباس بابا رو در بیار! واقعاً بیشتر از سنش می‌فهمید. کمی که بزرگ‌تر شد، زهرا و مریم به مرضیه می‌گفتند خوشبحال تو که بچه بودی و از بابا خاطره‌ای نداری. اما او می‌گفت برعکس! خوشبحال شما که بابا را بیشتر از من دیدید و حداقل خاطراتی از او دارید. زمانی که دخترم مریم دبیرستانی بود، یکبار از مدرسه به خانه آمد و گفت دیشب خواب بابا را دیدم. در خواب گفتم بابا دلمان برایت تنگ‌شده چرا پیش ما نمی‌آیی. پدرش هم در خواب به او گفته بود من همیشه به شما سرمی‌زنم. اما شما من را نمی‌بینید. اینکه می‌گویند شهدا حاضر و ناظر هستند، در واقع همینطور است و ما در زندگی‌مان حضور شهید را همیشه حس کرده‌ایم.

پیکر شهید در تهران دفن شد؟
نه، چون همسرم اهل کلاچای استان گیلان بود، پیکرش در زادگاه‌شان دفن شد. من هربار می‌خواستم بچه‌ها را به مزار پدرشان ببرم، خیلی سختم می‌شد. سه تا طفل معصوم را برمی‌داشتم و با اتوبوس چند ساعت راه را طی می‌کردیم و به خانه پدر شوهرم می‌رفتیم. مرضیه مادرشوهرم را «مامان‌بزرگ شمالی» صدا می‌زد. همان اوایل شهادت پدرش یکبار که شمال و سرمزار شهید رفته بودیم و می‌خواستیم به تهران برگردیم، با اینکه به سختی توانسته بودم بلیط اتوبوس تهیه کنم، مرضیه آنقدر گریه کرد اجازه نداد برگردیم. می‌گفت می‌خواهم پیش بابا بمانم. بابا تنهاست. در ترمینال برادر شوهرم را دیدم که ایشان هم می‌خواست به تهران برود و بلیط اتوبوس گیرش نیامده بود. من بلیط خودمان را به او دادم و دوباره به خانه مادرشوهرم برگشتیم تا مرضیه بتواند چند روز دیگر هم سرمزار پدرش برود و حداقل کمی از دلتنگی‌اش کم شود.

شما آن زمان یک زن جوان بودید با سه بچه قد و نیم قد، چطور از پس زندگی برآمدید؟
البته خانواده لطف داشتند و کمک حالم می‌شدند، ولی من دوست نداشتم از کسی درخواستی داشته باشم. سعی می‌کردم روی پای خودم بایستم و بچه‌ها را بزرگ کنم. اما به هرحال برای یک زن تنها با سه بچه کوچک سخت بود. مثلاً همان زمان‌هایی که قرار بود بچه‌ها را سرمزار پدرشان ببرم، در ترمینال مجبور بودم بروم در صف تهیه بلیط بایستم. این سه بچه را در گوشه‌ای می‌گذاشتم و سفارش می‌کردم مبادا با غریبه‌ها حرف بزنند یا جایی بروند. می‌رفتم خودم چند ساعت در صف می‌ماندم تا بلیط تهیه کنم. الان هر سه دخترم ازدواج کرده‌اند. از دختر بزرگم چهار نوه و از آن دوتای دیگر هر کدام یک نوه دارم.

نوه‌های شهید شنوای خاطرات پدربزرگ‌شان می‌شوند؟
بله، من یا دخترانم خاطرات شهید را برای‌شان تعریف می‌کنیم و آن‌ها هم علاقه دارند از پدربزرگ شهیدشان بیشتر بدانند. هنوز بعد از گذشت این همه سال، خاطرات شهید برای ما زنده است و تأثیر حضور او را در زندگی‌مان می‌بینیم.