دعوتنامه کانادا دارم اما می‌خواهم بروم کرانه باختری

ایرانی‌ها از طرحش حمایت نمی‌کردند و آن را پرهزینه می‌دانستند؛ اما کانادا برای اجرای آن دعوتنامه فرستاده بود. با این حال دعوتنامه را قبول نکرد و گفت: «می‌خواهم بروم کرانه باختری!»

دعوتنامه کانادا دارم اما می‌خواهم بروم کرانه باختری
207616

به گزارش جهت پرس؛ «از کانادا برای پسرم دعوتنامه فرستادند.» این را سید عین‌الله موسوی پدر سید مصطفی موسوی، کوچک‌ترین شهید مدافع حرم ایرانی می‌گوید و برای خبرنگار فارس تعریف می‌کند: «مصطفی از خوشحالی روی پایش بند نمی‌شد. همیشه سنگین و متین بود اما آن روز نمی‌توانست آرام بنشیند. با هزار مکافات توانستیم از زبانش بکشیم بیرون که «طرحم تو کانادا پذیرفته شده.»مصطفی ۱۸ـ۱۷ سالش بیشتر نبود، اما از چند سال قبل عضو سازمان نخبگان بود. این اواخر هم یک پهپاد طراحی کرده بود و طرحش را ارائه داده بود؛ قبولش کرده بودند و امتیاز بالا به طرحش دادند. اما با جمله «هزینه اجرای طرحت بالاست؛ نمی‌تونیم حمایتش کنیم.» آب پاکی ریخته بودند روی دستش.


مصطفی اما از تک و تا نیفتاد؛ طرحش را فرستاد کانادا. بعد از مدتی هم برایش نامه آمد که «بیا اینجا تا پهپادت رو عملیاتی کنیم.» من و مادرش از خوشحالی او خوشحال بودیم. از یک طرف هم تصور اینکه در خانه‌ای نفس بکشیم که مصطفی در آن نیست، نفسمان را بند می‌آورد؛ اما کدام پدر و مادری است که بالا آمدن نفسش را به پیشرفت بچه‌اش ترجیح دهد؟ آن هم بچه نخبه‌ای مثل مصطفی که باشکوه‌ترین آرزوها را برای آینده‌اش داشتیم.

مادرش نگرانی خود را پشت خنده‌هایش پنهان کرد و گفت: «حالا کی می‌ری؟»مصطفی لبخندی زد و گفت: «هیچ وقت.»+ «وا مادر! اگه نمی‌خواستی بری برای چی طرحتو فرستادی پس؟»ـ «فقط می‌خواستم بفهمم طرح من قابل اجرا هست یا نه. می‌خواستم ببینم بهم راست گفتند که طرحت قابل اجرا نیست یا نه.»من پریدم وسط صحبتشان و گفتم: «خب حالا چه اشکال داره بری؟ برای آیندت خیلی خوب می‌شه.»ـ «نه مامان. من می‌خواستم با این طرح به کشور خودم خدمت کنم؛ نه اینکه یه کشور دیگه ازش استفاده کنه. از طرف دیگه من اگه برم، باید باهاشون قرارداد ببندم و یک مدت با خواسته‌های اونا کار کنم. اگه توی این مدت ازم بخوان به کشورم خیانت کنم چی؟ یا بخوان از طرحم علیه ایران استفاده کنند چی؟»سکوت ما را که دید، دوباره شروع کرد: «من دلم می‌خواد خلبان بشم و با یه هواپیما پر از مهمات برم بالاسر اسرائیلی‌ها. دوست دارم تو کرانه باختری شهید بشم.»

از آن روز افتاد دنبال کارهای آموزش خلبانی‌اش. اما چون وقتی بچه‌ بود پاهایش کمی پرانتزی بود، اجازه ندادند آموزش‌هایش را ادامه دهد.مصطفی بیخیال نشد. درست بود نمی‌توانست در آسمان بجنگد؛ اما زمین را که از او نگرفته بودند. بعد از اینکه با رویای خلبانی‌اش خداحافظی کرد؛ افتاد دنبال آموزش‌های نظامی تا راهی سوریه شود.مادرش روزهای آخر قبل اعزامش به شوخی می‌گفت: «خوب مامان با همون پهپادی که خودت ساختی برو سوریه.»مصطفی هم با خنده شوخی مادرش را جواب می‌داد. سنش آن قدر کم بود که برای اعزامش رضایت‌نامه پدر خواستند. وقتی رضایت‌نامه را برایش امضا کردم، با من تماس گرفتند تا مطمئن شوند این امضای خود من بوده و مصطفی آن را جعل نکرده!بالاخره بعد ۳ـ۲ سال دوندگی کارهای اعزامش درست شد و به سوریه رفت. فقط سه روز از تولد بیست سالگی‌اش می‌گذشت که به شهادت رسید.»

سید مصطفی موسوی ۲۱ آبان‌ماه سال ۱۳۹۴ در حالی که تنها ۳ روز از تولد ۲۰ سالگی‌اش گذشته بود، در حلب سوریه به شهادت رسید. «بیست سال و سه روز» روایت زندگی شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی است که در ۲۱۶ صفحه به قلم سمانه خاکبازان نوشته و توسط انتشارات روایت فتح چاپ و منتشر شده است. ۳۰ آبان‌ماه همزمان با روز قهرمان ملی تقریظ رهبر معظم انقلاب بر این کتاب منتشر می‌شود.