امیدواری در روز تشییع سَیّد عزیز

حمیدداوود آبادی در صفحه شخصی خود از حال و هوای رهبری در روز تشییع شهید سید حسن نصرالله مطلبی نوشت که به آن می پردازیم.

امیدواری در روز تشییع سَیّد عزیز
241883

به گزارش جهت پرس؛ حمیدداوود آبادی نویسنده دفاع مقدس در صفحه شخصی نوشت:
داغون بودم،‌ خسته و کلافه…
ششم مهر۱۴۰۳که خبرش.هادت سیدراشنیدم،همه احوال داغونم،صدبرابرشد.هیچ‌وقت حتی درخواب هم باورنمی‌کردم خبرش.هادتش رابشنوم.

۵ماه بُغض،داغ،سوز و…زبانم بندآمده بود.فقط به تصاویر سیدخندان وخوش‌سیما می‌نگریستم وباخود می‌گفتم:

-خداکند دروغ باشدهمه خبرها،وشایعه‌هاکه می‌گویند سیدزنده است،راست باشد!
ولی دنیا به‌کام من ‌نچرخید.

قرارشد سیدرا۵اسفندماه تشییعکنند.یعنی دیگرهمه امید زنده‌بودن سید،تمام‌شد.

چندروز پیش گفتند:

-روزیک‌شنبه۵اسفند،تو ومسعود ده‌نمکی،بیایید برای نماز خدمت حضرت‌آقا.

خدارا شکر.خیلی خوشحال شدم.می‌توانستم بغضم راباکسی تقسیم کنم.

هرشب،درخواب ورویای خودخواسته،خویش را درآغوش آقامی‌دیدم‌ که می‌گریم وبغض چندماهه می‌گشایم!

صبح یک‌شنبه،باران عالمووآدم راطراوت وزیبایی بخشده بودکه مسعودآمددنبالم،نیم‌ساعت قبل ازاذان‌ظهر وارد اتاقی شدیم که قراربود آقابیاید.

(درست۲۶سال پیش،درهمین اتاق،غروب بعدعیدفطر،درجمعی شش-هفت نفره،نمازمغرب‌وعشا رابه امامت‌آقاخواندیم ونشستیم ساعتی به‌گفت‌وگو باآقا ولذت دنیاوآخرت بردن!)

جمعی شایدحدودصدنفرکه خانواده‌هایی هم بودند،صفوف‌نماز راتشکیل دادندکه چندین بچه‌کوچک،شادوبی‌توجه به‌همه،‌میان‌صفوف می‌دوبدند ومحافظین برایشان بیسکوئیت وسرگرمی می‌آوردند.

اذان که‌دادند،آقاتشریف آوردند ونماز به‌امامت ایسان اقامه‌شد.‌همه‌ش باخودم می‌گفتم:

-حتماالان امروزکه تشییع سیدعزیز است،آقامثل من،بدجوری حالش گرفته است،خسته است وعزادار.

نمازکه به‌پایان رسید،برخلاف تصورمن،آقا صحبت‌نکرد وآمدبه حال‌واحوال باحاضرین.

به‌ما که‌رسید،باتبسمی زیبا بامسعودصحبت کردکه مسعود درباره کتاب‌های اخیرش که منتظرانتشارهستند،صحبت کرد که آقافرمودند نمونه‌هایی راکه فرستادی،دیدم.

آقا،نگاهی محبت‌آمیز به‌من انداخت ‌وبالبخندی زیبا فرمود:

-بازکه چاق شدی…

وزدیم زیرخنده.

مانده‌ام بااین شکم ورقُلُمبیده چی‌کارکنم.کاشکی می‌شد قبل ازدیدار،پیچ‌هایش رابازکنم وگوشه‌ای پنهان‌کنم‌ که هربارموردلطف آقاقرارنگیرد وشرمنده‌ نشوم!

رودررو که شدم باآقا،‌چشم‌درچشم،نگاه‌انداختیم وخندیدیم.وقتی فرمودند:

-شماچطورید؟چیکارمی‌کنید؟

همان‌اول،کتاب”راز احمد”آخرین سفربی‌بازگشت حاج احمد متوسلیان،چاپ نشریازهرا(س) رابه آقاهدیه دادم،توضیح‌کوتاهی دادم وخواستم تورق‌کنند.

سردلم بازشد.بغضم داشت‌می‌ترکید.شروع کردم به‌نالیدن:

-آقا،خسته‌ام،حالم خوب‌نیست،دارم کم‌‌میارم…

آقاچشمانش رادرنگاهم دوخت وباتعحب‌گفت:

-چیزی‌نشده که،شمادیگه چرا کم‌میارید،خبری نیست،الحمدلله همه‌چیز خوب‌است…
نالیدم:آقا،سیدرفت،بغض دارم،دعاکنید خدااین‌ آرامش‌قلب شمارا به‌من‌هم بدهد…
-همه چیزخوبه وهمه‌‌کارها به‌روال‌خودش داردپیش می‌رود.امیدت به‌خداباشد…
می‌خندید ومی‌خندیدم.وقتی ازامیدگفت،قربانش رفتم ‌وناخواسته می‌گفتم:
-ای‌جانم…جانم…خداهمین امید واطمینان‌قلبی شمارا‌ به من‌هم عطاکند…

واقعا ازآرامش واطمینان‌قلبی ایشان،همه ناامیدی وخستگی‌ام به‌یکباره فروریخت و برفنارفت وهمه آن اطمینان‌قلب که همواره ازخداطلب می‌کردم،‌همچون‌خورشیدی برقلبم تابیدن‌گرفت وآرامم کرد.

دقیقادنبال همین‌بودم که امروزبا یادسیدعزیزکه بردوش آزادگان‌جهان بدرقه‌شد تاآغوش‌خدا،بردستان حضرت‌آقا بوسه‌زدم وخدارا شکرکردم‌ که این ‌نعمت‌الهی برسرمان‌ می‌تابد.

یکشنبه۵اسفند۱۴۰۳