حاشیه‌نگاری دیدار طلاب با رهبر انقلاب

از فیضیه تا حسینیه امام؛ پایان انتظار ۱۵۲۶ روزه

یکی از طلبه‌های حاضر در دیدار علما و طلاب با رهبر معظم انقلاب طی یادداشتی به این ملاقات پرداخته است.

از فیضیه تا حسینیه امام؛ پایان انتظار ۱۵۲۶ روزه
2862

ابوالفضل شهبازی طلبه حاضر در دیدار طلاب با امام خامنه‌ای که 21 تیرماه 1402 برگزار شد، طی یادداشتی که در قالب حاشیه‌نگاری به رشته تحریر درآورده‌شده، به شرح زیر نوشت:

1526؛ این تعداد روزهایی بود که طلاب برای دیدار مجدد با رهبر انقلاب و پیر مرادشان شمارش کرده بودند و حالا پس از چهار سال، قرار بر قرارِ دل‌ها در حسینیه امام خمینی(ره) بود.

من که از قم عازم بودم، قبل از روشن شدن هوا از خانه بیرون زدم، گنبد طلایی حرم زودتر از آفتاب، مقابل چشمانم طلوع کرد؛ سمت امام می‌آمدم و راهم از فیضیه می‌گذشت، قدم‌هایم را محکم‌تر کردم و دست روی دیوار فیضیه به راه افتادم، هر کدام از آجرها حرفی برای گفتن داشت؛ یکی می‌گفت: «سلام بر حماسه‌سازان همیشه جاوید روحانیت که رساله‌ی علمیه و عملیه‌ی خود را به دم شهادت و مُرکب خون نوشته‌اند.[1]»

دیگری در گوشم زمزمه می‌کرد: «باید مراقب بود که تفکر جدایی دین از سیاست از لایه‌‌‌های تفکر اهل جمود به طلاب جوان سرایت نکند.[2]»؛ «خطر تحجرگرایان و مقدس‌نمایان احمق در حوزه‌‌های علمیه کم نیست. طلاب عزیز لحظه‌ای از فکر این مار‌‌های خوش خط و خال کوتاهی نکنند.[3]»؛ داشتم با فیضیه خداحافظی می‌کردم که آخرین حرفش را هم شنیدم: «روحانیت متعهد، به خون سرمایه‌داران زالوصفت تشنه است و هرگز با آنان سر آشتی نداشته و نخواهد داشت.[4]»

دقایقی بعد در میدان 72 تن، سفر آغاز شده بود و من نگران دیر رسیدن؛ وقتی وارد تهران شدم، راننده با لبخند گفت: بفرما دیدی دقیقا ساعت شش رسیدیم!؛ تدابیر امنیتی در خیابان‌های اطراف حسینیه، داد می‌زد که امروز، اینجا خبرهایی‌ست.

مقابل درب حسینیه دوستان آشنایی را ملاقات کردم، دوستانی که چند دقیقه بعد، دیگر آشنا نبود، آدم‌های موقری که در شرایط عادی برای عبور از هر در، ده‌ها تعارف نثار هم می‌کردند، اینجا برای ورود هر چه سریع‌تر به داخل حسینیه، انواع و اقسام سبقت‌ها را از یکدیگر می‌گرفتند؛ «یَوْمَ یَفِرُّ الْمَرْأُ مِنْ اَخِیهِ[5]» بود برای خودش.

عجله‌ها برای عبور از درب اول، به اشتباهت می‌انداخت که نکند آقا پشت همین در ایستاده است اما نه، بندگان عاشق ولی خدا خبر نداشتند که باید سه، چهار ایست بازرسی دیگر را بگذرانند و به این زودی‌ها خبری از وصال نیست.

پا گذاشتن روی زیلوهای آبی معروف، قبل از آخرین ایست بازرسی، من را به این باور رساند که دیگر چیزی تا لحظه دیدار نمانده؛ ثانیه‌هایی بعد و حدود ساعت هشت من داخل حسینیه امام بودم و قطره‌ای از یک دریای خروشان.

عده‌ای از آن‌ها سرتاپای حسینیه ساده امام را برانداز کرده و تحرکات عوامل را زیرنظر داشتند، بعضی هم به پرده پشت جایگاه سخنرانی چشم دوخته بودند، نقطه‌ای که احتمال می‌دادند، محبوبشان از آنجا رخ نمایان کند؛ کمی بالاتر، آیه‌ای از قرآن، موضوع سخنرانی آقا را لو می‌داد: «ادع الی سبیل ربک بالحکمة والموعظة الحسنة[6]»؛ با خودم فکر می‌کردم، آقا چه چیزی درباره تبلیغ می‌خواهد بگوید؟

با اضافه شدن جمعیت، بر حجم پچ‌پچ‌ها هم اضافه شد؛ هرازگاهی، صلوات‌های بلند، صداها را یکی می‌کرد اما باز گمانه‌زنی‌ها از زمان حضور آقا شروع می‌شد؛ بالاخره کاسه صبرمان لبریز شد؛ یک شعار حسینیه را پر کرد: «ای پسر فاطمه منتظر تو هستیم»؛ خواهران طلبه هم که بخشی از حسینیه را به خود اختصاص داده بودند، به صدا آمدند: «این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده»

در میان این جوش و خروش، طلبه جوان آفتاب سوخته‌ای که بر سر نرده‌های حسینیه آوار شده بود، توجه‌ام را جلب کرد؛ خسته شده‌ای؟ این را من پرسیدم، پاسخ داد: نه، منتظرم؛ راست می‌گفت انتظار به این روزش انداخته بود، این را وقتی بیشتر باور کردم که زنده شدنش را هنگام ورود آقا دیدم.

ساعت 10 را نشان می‌داد که بالاخره آقا آمد، همه از جا برخاستند؛ خیلی‌ها دیگر اختیار اشک‌هایشان را نداشتند؛ شعار در لحظه ورود، این بود: «علمدار ولایت، حوزویان فدایت»؛ آقا همه را نگاه کرد، لبخند هدیه داد و از دور دست بر سرمان کشید.

با آمدن آقا، آقا مرتضی آوینی هم آمد و کنار من نشست: «دست خداست بر زمین؛ آن همه به صفات خداوندی آراسته است که هنگامی که دست محبتش را بر سر شیفتگان بالا می‌آورد، سایه‌اش زمین و آسمان را می‌پوشاند و آن زمان که از حکمت و عرفان سخن می‌گوید، می‌بینی که او خود نفس حقیقت است. من بوی خوشش را از نزدیک شنیده‌ام و صورتش را دیده‌ام که قهر موسی را دارد و لطف عیسی را و آرامش سنگین محمد را[7]!»

آیات قرآن که گوش‌ها را نوازش کرد، حسینیه کمی آرام گرفت؛ قاری از سوره احزاب خواند، « آنان که تبلیغ رسالت خدا کنند و از خدا مى‌ترسند و از هیچ‌کس جز خدا نمى‌ترسند و خدا براى حساب به تنهایى کفایت مى‌کند.[8]»؛ مداح هم چند روز زودتر، محرم را به حسینیه آورد؛ مدیر حوزه‌های علمیه که گزارشش را بیان کرد، انتظار داشتم تعدادی از طلاب هم پشت تریبون بروند، اما نه مثل اینکه خبری نبود.

حالا همه چیز آماده بود؛ حسینیه‌ای که گوش شده بود برای دوخته شدن به لب‌های آقا؛ آقا اول اهمیت کار روحانیت را با بیان یکی از آرزوهایش گوشزد کرد؛ آقا می‌گفت یکی از آرزوهایش نفس کشیدن در میان مسئولان قلبی و دلی دین است؛ آقا برای این آرزویش یک شاهد مثال تاریخی هم آورد، یک خاطره از روزی که به امام گفته بود پس از اتمام دوره اول ریاست جمهوری، دلش می‌خواهد به قم برگردد و امام هم در جواب گفته بود من هم دلم می‌خواد؛ خنده حسینیه را پر کرد.

بعد آقا رفت سراغ اصل مطلب، آقا نگران بود، نگران از اطلاعاتی که به دستش رسیده، نگرانِ تبلیغ؛ می‌گفت تبلیغ باید اولویت اول حوزه باشد، اما اینجور نیست؛ می‌گفت اگر از تبلیغ غفلت کنیم، دچار استحاله فرهنگی می‌شویم، به قول امام، اسلام سیلی می‌خورد، سیلی‌ای که تا سال‌های متمادی اثرش باقی می‌ماند.

آقا از الزامات کاربردی شدن تبلیغ هم گفت، از اینکه باید به مبانی فکری دشمن حمله کرد، از اینکه باید وسط میدان بود و به جوان و نوجوان توجه داشت، از اینکه امروز سطح آگاهی عمومی مخاطب با گذشته قابل مقایسه نیست؛ آقا دست آخر یک راهکار عملی هم داشت، تشکیل کانون‌های عظیم حوزوی برای تهیه مواد تبلیغی لازم، برای تنظیم شیوه‌های اثرگذار و در نهایت برای تربیت مبلغ به معنای واقعی کلمه.

آقا حرف‌هایش را که زد، عزم رفتن کرد، جمعیت بی‌اختیار به پای آقا بلند شد، هر کسی به نحوی از اندک لحظات باقی مانده برای تجدید بیعت استفاده می‌کرد؛ طلبه جوانی در جنگ فریادها، موفق شد صدایش را به آقا برساند، گلایه داشت که چرا دیدار طلاب سالیانه نیست و حلقه ازدواجش را هم از آقا می‌خواست؛ آقا گلایه‌اش را با «فهمیدم» و درخواستش را با «قبول دارم» جواب داد. آقا رفت و حسینیه با هزاران چشم خیره و با «ابالفضل علمدار، خامنه‌ای نگهدار» بدرقه‌اش کرد.

آقا گفتنی‌ها را گفت، حالا خیل عظیمی که می‌خواستند در اتصال با ولی باقی بمانند، باید می‌رفتند سراغ تکلیف خواسته شده، بیشتر از همه، مسئولان و چهره‌های شاخصی که در دو طرف آقا، روی صندلی‌ها نشسته بودند؛ طلاب جوان هم به سراغشان رفتند، از دغدغه‌هایشان گفتند، نقد کردند و تذکراتی هم دادند.

حسینیه کم‌کم خالی شد، من اما هنوز نشسته بودم و با خودم تکرار می‌کردم: تبلیغ، در مرتبه اول است.

[1] منشور روحانیت

2. منشور روحانیت

[3] منشور روحانیت

[4] منشور روحانیت

[5] سوره عبس، آیه 34

[6] سوره نحل، آیه 125

[7] توصیف امام خمینی(ره) در نامه شهید آوینی به برادرش در سال 1358

[8] سوره احزاب آیه 39 ترجمه مهدی الهی قمشه‌ای