کله پاچه با بوی حشره‌کش در دفاع مقدس

رزمنده‌ها با دو دست کله‌پاچه از مرخصی برگشته بودند تا در جبهه با دوستانشان بپزند؛ اما نگران بودند فرماندهانشان متوجه شوند و دردسرساز شود. پس راه حل جالبی پیدا کردند.

کله پاچه با بوی حشره‌کش در دفاع مقدس

رضا دباغ از رزمندگان دوران دفاع مقدس، تعریف می‌کند: «سال ١٣٦٥ در خط شلمچه بودیم و تقریباً خط آرام بود. اوقات فراغت زیاد داشتیم.
یک روز دوتا از بچه‌ها مرخصی ساعتی گرفتند و به اهواز رفتند. وقتی برگشتند، دو تا کله پاچه تمیز شده هم با خودشان آورده بودند.
گفتند:
«امشب می‌خوایم این دو تا کله رو بپزیم و یه دلی از عزا در بیاریم. بیچاره شدیم از بس نون و پنیر خوردیم.»

+ «چه جوری می‌خوای بپزی؟ ما که زودپز نداریم.»
ـ«سر همین چراغ خوراک‌پزی بار می‌ذاریم.»
+ «کله پاچه زودپز می‌خواد. با این چراغ تا سه روز دیگه هم نمی‌پزه.»
ـ«هم خوب می‌پزه، هم خوب جا می‌افته. تو حوصله کن، اگه انگشتات رو هم باهاش نخوردی.»

آخر سنگرمان سکویی بود که با ورق آهنی آن را با فضای جلوی سنگر جدا کرده بودیم. چراغ را روی سکو گذاشته و قابلمه را بار گذاشتیم.
کم کم بوی کله پاچه توی سنگر پیچید. ترس ما از این بود که اگر فرماندهان محور یا تیپ برای سرکشی به خط آمدند، برایمان دردسر درست نشود.
آخر کله پاچه پختن آن هم در خط مقدم نوبر بود و معقول به نظر نمی‌رسید.
عقل‌هایمان را روی هم ریختیم و به این نتیجه رسیدیم که چنانچه یکی از فرماندهان سر رسیدند، آن قدر حشره‌کش بزنیم تا بوی آن بر بوی کله‌پاچه غلبه کند!


یک ساعت بعد آقا جمال طباطبایی فرمانده محورمان از راه رسید. من از قبل با اخلاق آقا جمال آشنا بودم. می‌دانستم اگر بفهمد ما قصد داریم غذای بهتری نسبت به بقیه بسیجی‌ها بخوریم حسابی دعوایمان می‌کند.
از ماشین که پیاده شد حشره‌کش را برداشتم و شروع کردم فیس‌فیس‌افکن زدم.آقا جمال گفت: «رضا چه خبره؟ چرا این قدر افکن می‌زنی؟»گفتم: «حاج آقا، بیچارمون کردن این پشه‌ها .» پوتین‌هایش را درآورد و نشست.
هر چند دقیقه یک بار شاسی حشره‌کش را فشار می‌دادم
تا بوی آن بر بوی کله‌پاچه غلبه کند. یکی از بچه‌ها هم تندتند جوک می‌گفت تا آقا جمال را بخنداند و ذهن او متوجه کله‌پاچه نشود.
آقا جمال حدود ده‌ـ‌بیست دقیقه نشست و رفت تا به سنگرهای دیگر هم سر بزند.
ساعت حدود ۶ صبح کله‌پاچه کاملاً پخته و جا افتاده بود. یکی از بچه‌ها گفت: «باور کنین دیشب آقا جمال فهمید که ما داریم کله‌پاچه می‌پزی؛، اما به روی خودش نیاورد.
نامردیه اگه کله‌پاچه رو بخوریم و به او نگیم بیاد.»
بی‌سیم زدم و گفتم: «حاج آق.ا امروز برای صبحانه بیاین پیش ما .» آقا جمال که آمد، سفره را پهن کردیم. نمی‌دانستیم چه عکس‌العملی از خودش نشان می‌دهد.
خودمان را برای غرولندهایش آماده کردیم. برای احتیاط اول آب کله پاچه را آوردیم، بعد بقیه مخلفاتش را.
آقا جمال اول کار مقداری غر زد: «چرا شماها باید کله‌پاچه بخورین و بسیجی‌ها نون و پنیر؟»
اما در برابر عمل انجام شده قرار گرفته بود. گفتیم: «آقا این اولین و آخرین بار بود که ما این کار رو کردیم. بذار اگه شهید شدیم حسرت به دل از دنیا نریم.»